آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

♥♥خاطرات من و دختر نازم♥♥

یک روز عالی!

جمعه مامان و بابا تصمیم گرفتن که آنیتا رو ببریم پیکنیک,مامان دوست داشت ناهار بریم بیرون اما بابا گفت ناهار رو بخوریم و بریم راحت تره , بعد از ناهار همگی آماده شدیم که به پارک چوبی بریم اما...... اینقدر شلوغ بود که یه جا پارک ناقابل گیرمون نیومد ,در نهایت رفتیم پارک لاله که متاسفانه هیچ وسیله  بازی غیربرقی اونجا نبود که آنیتا بازی کنه ,آخه آنیتا خیلی هوس سرسره بازی وتاب بازی کرده بود, کلی پیاده روی کردیم و از هوای عالی لذت بردیم,چشم انداز رودخانه کارون معرکه بود و بعد از مدتها چشم نوازی میکرد       دیگه کم کم آفتاب هم غروب کرد و از منظره غروب هم لذ...
6 دی 1393

HAPPY YALDA

بالاخره ننه سرما هم اومد و بساطش رو پهن کرد ,با رسیدن آخرین روز پاییز نوید شب یلدا هم داده می شه,طبق هر سال ماهم یه میز کوچیک چیدیم و رهسپار خونه مامان بزرگ و بابابزرگ شدیم... البته آنیتا خیــــــــــــــــــــلی خوابش می اومد و توی عکسها خیلی سرحال نیس و تا برسیم منزل بابا بزرگ توی ماشین یه خواب کوچولو و شیرین رفت و اونجا سر حالتر بود که البته اونجا عکاسی یادمون رفت   این هم آش رشته که سنت همیشگی ماست که شب یلدا میدرستیم و صد البته دستپخت خوشمزه مامان خوبم از صبح مامان و دختر مشغول پخت و پز بودیم  ,تمامی تنقلات میز فوق با همکاری شف آنیتا تهیه شده ,باهم ژله ان...
1 دی 1393

خلاقیتی جالب!

مامان توی آشپز خونه مشغوله کارهای روزمره خونه است,بعد از فراغت کوتاهی از کار میرم و به اتاق آنیتا سر میزنم ,(یه چند روزی میشه که آنیتابه ماشین بازی علاقمند شده شاید بخاطر این باشه که مامان تصمیم گرفته بره کلاس رانندگی و حرفش توی خونه هست!) وقتی با یه ظرف میوه میرم سراغش می بینم که ماشینها رو چیده دور برش و یکی یکی بهشون کابل شارژ شلمن اش رو میزنه!!!! ازش میپرسم داری چیکار میکنی ؟بهم گفت دارم به ماشین هام بنزین می زنم تا قوی بشن و حرکت کنن مامانی هم کلی ماچیدش و از این ایده اش کلی ذوق زد... ...
24 آذر 1393

اولین تجربه خمیر بازی

امروز برای اولین بار خمیر بازی در دستای کوچولوت لمس کردی و برقی از شادی توی چشات دیدم که حاکی از کلی خوشحالی بود و مامان بهت یاد داد که چطور خمیر رو کمی ورز بدی و نرمش کنی بهش فرم بدی و دیگه خودت کلی باهاشون چیزهای جالب درست کردی :   ...
10 آذر 1393

آنیتا سینما می رود

    شب عید غدیر بود که با همسایه خیــــــــــــــــــــــــــــــــــلی مهربونمون تصمیم گرفتیم بریم سینما و بچه ها فیلم شهر موشهای 2 رو ببینن... عکس و ژست های دوست داشتنی آنیتا جونم قبل از رفتن به سینما:     آیه عزیز-آنیتا جونم-آیسای مهربون:   واسه من و شهناز عزیزم هم خیـــــــــتلی خاطره انگیز بود دیدن فیلم مدرسه موشها ... بچه ها هم که خیلی خوششون اومد,واسه آنیتا هم تجربه جالبی بود برای اولین بار رفتن به سینما! یک ساعت اول رو تقریبا خیلی آروم نشست ونگاه کرد و خوراکی هاشو می خورد اما بعدش دیگه می خواست واسه خودش توی سینما قدم بزنه و شیطوووونی کنه,و فق...
21 مهر 1393

رنگین کمان

یه شب که واسه قدم زدن ,آنیتا رو به پارک ساحلی بردیم متوجه رنگین کمان و آبشاری شد که از پل سرازیره و کلی واسش خوشحالی کرد شعر بارون می یاد نم نم هم برامون خوند ,اونشب آنیتا برای اولین بار متوجه شد که رنگین کمان چیه!   اونجا زیر درختا هم لامپهای رنگی کار گذاشته بودن و واسه آنیتا حالب بود که هر درختی یه رنگ داره و بیشتر از همه از درخت صورتی خوشش اومد و دوست داشت اونجا یه عکس هم بگیره و ژست گرفت  گفت مامان عکس بگیر وقتی برگشتیم خونه خواستم بهش یاد بدم که چطور میشه رنگین کمان رو نقاشی هم کنه ولی چون ماژیک انتخاب کردیم کلا مسیر نقاشی از کاغذ فراتر رفت و می تونبید ببینید که چی شد: ...
15 مهر 1393

بای بای پوشک

اينهم فصلي ديگه از زندگي آنیتای عزيز ماست. آفریـــــــــــــــــــــــــــــــتن عزیزم تو دیگه کوچولو نیستی بزرگ شدی  و یه قدم دیگه رو به استقلال پیش رفتی هزار تا دست و هورای بلند و قشنگ برای دخترخوبم . بعد از کلی تمرین و جایزه و هزار برنامه دیگه که توی خونه داشتیم که بتونم علاقه مندت کنم به استفاده از لگن قصری کوچولوت ,که هیچ فایده ای هم نداشت ,بطور ناگهانی یه روز صبح که از خواب بیدار شدی خودت با علاقه رفتی و نشستی روش و بعدشم که..... من همچنان  که امروز چی شده؟!!! و از همون روز (25شهریور)دیگه خیلی راحت ازش استفاده می کنی و مامان و بابا رو کلــــــــــــــــــــــــــتی خوشحال کردی ... و مامانی به این نتیجه ...
10 مهر 1393

شیریین زبوونی

آنیتای ناز نازی من خیلی حرفهای خوشگل میزنه ,حیفم اومد این ها رو توی خاطراتش ننویسم... مثلا :چند شب پیش که واسش لالایی می خوندم که بخوابه همچین که گیج خواب شد یه بوسه آروم به پیشونی اش زدم ,با صدای خواب آلود بهم گفت:ممنونم بوسم کردی چون به هردوتا مامان بزرگاش می گه مامان جون ,واسه خودش یه راهنما هم گذاشته می گه مامان جون عمه عصمت,یا اگر منظورش با مامان من باشه می گه مامان جون علی و محمد(پسر خاله هاش)این علامت گذاری ابتکار خودشه اگه مشغوله بازی باشه من صداش کنم بگم بیا اینجا یا فلان چیز رو بده ,بهم می گه دستم بنده! یا اگر بر خلاف میلش ازش بخوام اسباب بازیهایی رو که وسط اتاق پهن کرده رو جمع کنه می گه من توتوله ام خودت جمع کن (م...
3 شهريور 1393