آنیتا جانآنیتا جان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

♥♥خاطرات من و دختر نازم♥♥

آنیتا آرتیست (نقاش) در نوزده ماهگی!

من هی میخوام اختیار از کف ندم و این دخملی رو قورتش ندم....اما نمی زاره! دخملی خوشگل مامان  مثل مامانی داره ماتیک می زنه(البته از نوع اسباب بازیش): مامان نوشت: عزیزم نوزده ماهیگت مبارک,مامانی و بابایی شاهد بزرگ شدنت و تکامل هوش و استعدادت هستن و لذت می برن و مامان تمام سعی اش رو می کنه تا این لحظات رو ثبت کنه. وروجک مامان تازگی ها نقاشی می کشه با آبرنگ که بهش می گه:آبه و با مدادرنگی و با پاستل روغنی . توی دفتر نقاشی اش اثرهای هنری شاهکاری می کشه والبته مامانی هم به یاد بچگی هاش نقاشی های کودکانه می کشه ...   با شروع سال تحصیلی منم واسه آنیتا نوشت افزار خریدم .یه آبرنگ کوچولو و یه دفتر پرنسسی و یه بسته پاس...
10 مهر 1392

پرتاب در تاب!!!!!!

دیروز که آنیتا داشت تاب بازی می کرد و واسه خودش می خوند: تاب تاب , تاب تاب و... یه اسباب بازی هم دادم دستش,اولش یکمی باهاش مشغول شد بعدش هم خیلی ماهرانه انداختش توی سبدی که روبروش بود بدون هیچ پیش زمینه ای در این مورد . کلی ازش تعریف کردم و تشویقش کردم اونهم ذوق زد.بعدش یه چندتای دیگه اسباب بازی دوباره بهش دادم و این شد یه بازی خیلی خیلی هیجانی واسش و فقط زمانی کیف می کنه که بتونه اون رو بندازه توی سبد. جالبه خودش رو آماده می کنه تا در حرکت روبه جلوی تاب, که به سبد نزدیک می شه اون رو پرتاب کنه.   این هم از شکار لحظه های مامانی: قدم اول:ابتدا سوار تاب می شه مرحله دوم: یه لگوی ستاره ای دستش می دم مرحله سوم: خود...
7 مهر 1392

پیشرفت های آنیتای عزیز

دخملی عزیزم,کم کم داره بزرگ می شه و حرف های خوشگل می زنه. *تقریبا اسامی خانواده رو بلده و صداشون می زنه: مامان و بابایی -مامان بزرگ ها و پدر بزرگ ها هم مامان , بابا صدا می زنه. خاله  ها رو یاد گرفته خاله صدا بزنه درست روز تولد خاله شکوفه عزیز(21 شهریور) تونستی بگی خاله, عمه هم همین 5شنبه(28 شهریور) کلی خوشحال کردی و بهش گفتی عمه و دیگه بهش فقط عمه می گفتی.  وقتی به در خونه بابا بزرگ رسیدیم بر خلاف همیشه که عمو عارف در رو برامون باز می کرد مامان جون باز کرد و تو ناغافل گفتی :عمو, که واسمون جالب بود که تو هم منتظر عمو بودی! توی خونه هم  عمو عارف رو عمو صدا می زدی. محمد و علیرضا رو هم می گی : م...
3 مهر 1392

دخترم روزت مبارک

من عاشق توهستم... عاشق چشمانی که اقیانوسی از آرامش را در خود دارند عاشق دستانی که خداوند, نوازش را با الهام ار آنها معنا کرده است. و عاشق لبخندی که زیبایی را تمام و کمال به تصویر می کشد... آنیتای من,گل زیبای من,روزت مبارک   مامان نوشت:عزیزترینم,خوشبوترین گل باغ هستی ام,روزت مبارک. عزیزم امروز روز توست ، امیدورام از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری و به تمام خواسته های زندگیت برسی. عزیزترینم,عاشقانه دوستت دارم و هر لحظه کنار تو بودن عشق را تجربه می کنم. ویرایش:نمی دونم چرا ولی دوست دارم یه گلچینی از عکسهای قدیمی بزارم,به نظرم خیلی جالبن تشریف بیارید: آنیتای عزیزم یه زمانی در آغوش مادر اینقدر...
16 شهريور 1392

هجده ماهگی مبارک عزیزم

آنیتای عزیزم نه ماه توی دل مامانی زندگی کردی و اکنون دوتا نه ماه است که در کنار ما زندگی می کنی .این عدد رو خیلی دوست دارم (9)شاید واسه اینکه یادآور دوران شیرینیه که من و تو هر لحظه کنار هم بودیم نفس به نفس هم. .البته الان هم نفسم به نفست بنده یکی یدونه خونه ام . دوست دارم شیرین زبونم    امروز هم رفتیم بهداشت واسه واکسن هجده ماهگی. خدای من امروز واکنش آنیتا عجیب بود ! از در و دیوار اونجا گله می کرد ,بی بهانه گریه و زاری می کرد فقط گاهی با پوسترهای نصب شده به قول خودش نی نی ها سرگرم می شد و دوباره.... و من توی اون شلوغی عصبی هم شده بودم و نمی دونستم چه جوری تنهایی آرومش کنم و اوضاع بدتر هم شد وقتی نوبت ما شد و خواستن مرا...
9 شهريور 1392

خانه بازی کودک

روز چهارشنبه با کلی دوست های جدید آشنا شدیم.حیلی هم خوش گذشت, ابتدای جلسه که به هم معرفی شدیم چون ما شاگردجدیدهای کلاس بودیم (البته چند تایی رو اوب هاشون می شناختیم اما فقط از طریق کوچولوهاشون!) بعد هم که مامان روانشناس واسمون از اهمیت بازی های دست ورزی در سنین زیر یک سال توضیح دادن که بسیار مهمه چون هر بازی که کودک رو به فکر کردن وادار کنه باعث ارتباط بیشتر دونیمکره مغزی می شه و این تشکیل ارتباط تا پایان سه سالگی میسر هست .و اینکه :وقتی داریم کارهای منزلمون رو انجام می دیم واسه فسقلیمون هم توضیح بدیم و خیلی راحت آموزش بدیم . مثلا: این ظرف که دست منه سبزه,چهارگوشه,الان می خوام توی این ظرف این کار و انجام بدم و ..... بعد هم که مقداری ...
7 شهريور 1392

آی بازی بازی بازی...... آنیتا می ره شهربازی

  آنیتا خانم در آستانه هجده ماهگی خیلی خیلی خیلی به بازی علاقه مند شده,اگر تمام 24 ساعت رو به بازی کردن باهاش اختصاص بدیم دیگه مطمئنا نق نمی زنه . دیشب هم با خاله اش دسته جمعی رفتیم پارک رایانه ای فجر(که البته چون وسط هفته بود تقریبا خلوت هم بود که واسه بچه ها بهتر هم بود چون راحت تر بازی می کردن). که اونجا کلی با محیطش کیفور شد و ذوق زده بود. ولی فقط دوتا بازی رو پسندید و افتخار بازی بهشون رو دادکه عکسهاشون رو در ادامه مطلب می بینید تشریف بیارید: اولش که با علیرضا جون ماشین سواری کردن و خیلی خوشش اومد(البته تنهایی حاضر نمی شد سوار بشه!) این بازی هم واسش خیلی جالب بود چون هم موزیکال بود هم رنگی رنگی ...
6 شهريور 1392

هوراااااااا آب بازی...

یه تفریح تابستونه که به برنامه هفتگی آنیتا  اضافه شده:آب بازیه اون هم از نوع صرفه جویی در آبش                                                       کلی اسباب بازی مخصوص آب بازی می ریزیم توی استخر و کمی هم آب کف استخر می ریزیم که حال بده و بعد آنیتا با ذوق می پره تو آب و شالاپ شلوپ کنون دوق می زنه.بعد یه ظرف آب هم می زاریم کنارش تا ماهی گیری کنه(البته با ماهی ها و قلاب اسباب بازیش). وقتی هم خسته شد و ذوقش تموم شد...........................تشریف می برن حمام. که اونجا هم مدام می گه:تموم ...
2 شهريور 1392

تولد مامانی

  تولدم مبارک! در آستانه سی سالگی به من هم رسید! امروز پایان بیست ونه سالگی وآغاز سی سالگی رو جشن می گیرم ،  همراه با همسر مهربان و دخملی عزییییییییییییییییییییییییییییییییزیم. امسال دومین سالیه که روز تولدم آنیتا جوون رو هم در کنارم دارم.دخملک عسلی و شیرین و ناز نازی من که خودت رو با مامایی گفتنت واسم لوس می کنی دوست دارم هدیه آسمونی من به قول بابایی تا ابد واسه هر مناسبتی گل کادوهای ما تویی عزیزم. الان هم که دارم این چند خط یادگاری رو می نویسم تو در خواب ناز هستی،این روزها خیلی خیلی خیلی نسبت به قبل مامانی شدی و بهم مجال نمی دی حتی به کارهای روزمره ام هم برسم باور کن ثانیه ای اگه وارد آشپزخونه بشم در جا گریه می...
14 مرداد 1392

ما اومدیم..........

سلام دوستان عزیز . بالاخره سرم خلوت شد و برگشتیم به جمع دوستان گل و مهربونی که توی این ایام نبودیم اما بهمون سر زدن و جویای احوال بودن .دوستتون داریم زیاد . این سری از جایجایی و اسباب کشی طولانی تر از دو دفعه قبلی بود.وسه روز کامل بابایی داشت اسباب می برد در حالی که قبلا یه روزه تمام بود . تا دو روز هم جایی نبود که خالی مونده باشه و بتونیم بخوابیم به خاطر همین تشریف می بردیم منزل بابا بزرگ به صرف صبحانه و ناهار و شام و اقامت نامحدود! خلاصه می رفتیم منزل جدید و یکم سر و سامون می دادیم و خسته که می شدیم بر می گشتیم اقامتگاه و استراحت و دوباره.....تا چند روز اینجوری بود . خداییش با یه فسقلی اسباب کشی کردن بسیوور سخته!اونهم تنهایی ! ...
9 مرداد 1392